دنیا، کوچیک یا بزرگ!
اینکه دنیا کوچیکه یا بزرگ به من ربط نداره! راستش خیلی هم برام فرقی نمیکنه،چون همه ی دنیای من یه چیزاییه که شاید آدمهای انگشت شماری درکش کنن، شایدم فقط ادای درک کردنو درمیارن که بگن درک شون بالاست.
اما اینکه میگن دنیا کوچیکه رو من خیلی بهش رسیدم، خیلی!
این موضوع رو جز فقط برای یک مورد دوست ندارم.
دوست ندارم زندگی گذشته م مدام مثل یه کُره بچرخه و باز بیاد جلو چشمم، بگذره بره بهتره.
نه اینکه بگم گذشته م بد بوده یا خوب! اصلا موضوع این نیست.
موضوع این نیست که من از گذشته فرار میکنم یا بیشتر از آینده بهش تمایل دارم.
این نیست که نمیخوام تجربه هام یادم بمونه
یا نمیخوام باور کنم یه چیزایی واقعا واقعا تموم شده. 10 سالگیم تموم شده! روپوش مدرسه م تموم شده!
یا هرچیز دیگه ای...
این نیست که گذشته مو پاک میکنم یا پررنگش میکنم،
چون نه پاک میشه (نه میتونم پاکش کنم و نه قصدشو دارم) و نه پررنگ میشه!
گذشته فقط هرروز به اندازه ی طولانی شدن خودِ اون روز کم رنگ میشه، و بی اهمیت شاید!
موضوع اینه که وقتی بعد از چند سال یه چیزایی یهو از گذشته خودشونو پرت میکنن توبغلم،
من حس میکنم زندگیم نمیگذره.حس میکنم راکد موندم، زمان وایستاده، یا من اصلا پیش نمیرم!
اون موقع ها حس میکنم مثل یه خوابه که توش زمان وایمیسته و
هرچقدر تقلا میکنی بدویی یا از اون چیزی که داره تعقیبت میکنه فرار کنی،نمیشه.
انگار همه ی هوای اطرافت طناب شده دور دست و پات و نمیذاره تکون بخوری (از خوابهای تکراری من)
توی اون لحظه ها روحت به شدت وغلظتِ عجیبی زجر میکشه، خسته میشه،
و یه وقتاام میفهمی که خوابی و دلت میخواد زودتر تموم بشه،
با خودت میگی کاش الان یه چیزی بیفتی تو سرم و از جا بپرم. دردِ سرت رو ترجیح میدی به عذاب کشیدن روحت.
یه وقتاام دلت میخواد تو خواب داد بکشی که کسی کمکت کنه
ولی وقتی دهن تو باز میکنی میفهمی توو یه خلاء گیر افتادی و هیچ جوره صدات درنمیاد!
من دوست ندارم دنیا کوچیک باشه و گذشته م هی پاشو بذاره وسطِ الان م.
چه خوب چه بد، گذشته فقط یه گذشته ست، همین.
روزهای "حال"م به اندازه کافی داره به زور میگذره، اینکه گذشته ام بهش اضافه بشه نامردیه.
شاید یکی از دلایل راحت نامردی و بی مهری کردنِ ادما همین باورِ که "دنیا کوچیکه"
میدونن یه روز دوباره کسی که بهش بدی کردنو میبینن و میتونن اون موقع ازش عذر خواهی کنن.
(از یه جهت دیگه فکر میکنم باید اتفاقا بترسن از اینکه دنیا کوچیکه و یه روزی باز قراره با یه کسایی چشم تو چشم بشن)
به نظرم راحت کردنِ شرایط عذر خواهی یعنی زمینه چیدن واسه بیشتر انجام دادن کارای بد.
(هرچند خودم با بیش از حد مهربونی کردن این زمینه رو واسه همه میچینم)
کاش دنیا خیلی بزرگ بود که آدما انقدر راحت نمیرفتن، به امید یه دیدار دوباره! شایدم این یه خاصیت خوبی باشه.
یه کسی بهم گفت: "دنیا به طرز عجیبی کوچیکه، میگفت دنیا خیلی عجیبه"
من گفتم: دنیا عجیب نیست، مزخرفه، چون با ایده آل های ما خیلی فرق میکنه.
نمیدونم درست گفتم یا نه ... ولی انگار قانون "نسبیت" درباره همه چیز حتی حرفای خودِ من صدق میکنه.
و این نیرو برای هرکسی یه چیز متفاوته!