بازی، کات، شب!
جمعه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۵۰ ب.ظ
میگردم دنبال تکه های کوچک خوشبختی
وقتی از همه ی لحظه های سیاه و تلخ میبُرم،
درست در لحظه های گس و گیج تابستانی ام... یا پاییزی، فرق چندانی نمیکند؛
اصلش آن حباب های توی مغز هستند که وقتی از خستگی کف میکنی تشکیل میشوند.
اینکه آدمهای دیگری تلخم میکنند یا خودم تلخ میشوم مهم نیست
اصلِ کار تقلاهای دررفتن از این حس است، ندیدنش یا ازبین بردنش
اینکه چطور سعی کنم از آنها فرار کنم یا بزنم به دلشان و حلّشان کنم یا دستهایم را باز کنم و بپذیرمشان!
هر سه راه را رفته ام،
میدانم وقتی بخواهم ازشان فرار کنم به شکل کاملا واضحی نقش بازی کرده ام
و کاملا میشود فهمید "من" خودم نیستم، آن وقت ها میفهمم چقدر از تظاهر متنفرم
همینطور میدانم اگر بخواهم حلّشان کنم میشود یک مرداب، انگار باید تا تهِ تلخ شدن بروم
غرق شوم و کنکاش کنم و تا عمق دریایش بروم
بروم و تمام ذرات اش را با دست لمس کنم، نگاه کنم، بو بکشم...
آنوقت معلوم نیست کی بتوانم برگردم روی آب!
که خیلی هم بد نیست، خودش ماجرایی ست...
و میدانم راحتترین راه باز کردن دستهایم و پذیرفتن است
اما خوب که فکرکنم میبینم پذیرفتن راحت است اما
همیشه پذیرفتن یک موج بزرگ نتیجه اش له شدن است، غرق شدن، نفس نکشیدن، و مُردن.
لابد مردن بهترین و ساده ترین کار است.
چون نیازی نیست تو تلاشی کنی، فقط کافیست چشمهایت را بندی
باقی اش را خودِ مرگ انجام میدهد.
اما
مرگ همیشه زیر خاک خوابیدن نیست، همیشه فاتحه و خرما نیست، همیشه لباس سیاه نیست.
مرگ گاهی وقت ها پوشیدن رنگ مورد تنفرت است، چون مجبور شده ای تظاهر کنی به شیرینی
مرگ بعضی روزها رقصیدن با بغضی ست که از خودِ صبح شروع کرده ست به دست گذاشتن روی سینه ات و فشار دادن
برقصی و
وقتی قلبت تیر کشید به چپ خم شوی،
وقتی سرت سنگین شد به جلو خم شوی و
آنقدر بگردی و بچرخی تا جسدت تو را پرت کند روی زمین.
شاید هم مرگ گاهی فکر نکردن به آنچه از ته دل دوست میداری باشد،
فکر نکردن به آنکه میپرستی... آنکه عاشقش بودی.
روزهای زیادی شاید پیش رویم باشد
میتوانم هرروز یکی از این راه ها را انتخاب کنم
این هم خودش یک جور بازی ست.
اگر هم روزهای پیش رویم کم باشد... بهتر!
راه های زیادی برای گذراندن تلخی هاست؛
بالاخره باید یک جوری روزها را شب کرد.
و شب اما تازه آغاز ماجراست!
...
وقتی از همه ی لحظه های سیاه و تلخ میبُرم،
درست در لحظه های گس و گیج تابستانی ام... یا پاییزی، فرق چندانی نمیکند؛
اصلش آن حباب های توی مغز هستند که وقتی از خستگی کف میکنی تشکیل میشوند.
اینکه آدمهای دیگری تلخم میکنند یا خودم تلخ میشوم مهم نیست
اصلِ کار تقلاهای دررفتن از این حس است، ندیدنش یا ازبین بردنش
اینکه چطور سعی کنم از آنها فرار کنم یا بزنم به دلشان و حلّشان کنم یا دستهایم را باز کنم و بپذیرمشان!
هر سه راه را رفته ام،
میدانم وقتی بخواهم ازشان فرار کنم به شکل کاملا واضحی نقش بازی کرده ام
و کاملا میشود فهمید "من" خودم نیستم، آن وقت ها میفهمم چقدر از تظاهر متنفرم
همینطور میدانم اگر بخواهم حلّشان کنم میشود یک مرداب، انگار باید تا تهِ تلخ شدن بروم
غرق شوم و کنکاش کنم و تا عمق دریایش بروم
بروم و تمام ذرات اش را با دست لمس کنم، نگاه کنم، بو بکشم...
آنوقت معلوم نیست کی بتوانم برگردم روی آب!
که خیلی هم بد نیست، خودش ماجرایی ست...
و میدانم راحتترین راه باز کردن دستهایم و پذیرفتن است
اما خوب که فکرکنم میبینم پذیرفتن راحت است اما
همیشه پذیرفتن یک موج بزرگ نتیجه اش له شدن است، غرق شدن، نفس نکشیدن، و مُردن.
لابد مردن بهترین و ساده ترین کار است.
چون نیازی نیست تو تلاشی کنی، فقط کافیست چشمهایت را بندی
باقی اش را خودِ مرگ انجام میدهد.
اما
مرگ همیشه زیر خاک خوابیدن نیست، همیشه فاتحه و خرما نیست، همیشه لباس سیاه نیست.
مرگ گاهی وقت ها پوشیدن رنگ مورد تنفرت است، چون مجبور شده ای تظاهر کنی به شیرینی
مرگ بعضی روزها رقصیدن با بغضی ست که از خودِ صبح شروع کرده ست به دست گذاشتن روی سینه ات و فشار دادن
برقصی و
وقتی قلبت تیر کشید به چپ خم شوی،
وقتی سرت سنگین شد به جلو خم شوی و
آنقدر بگردی و بچرخی تا جسدت تو را پرت کند روی زمین.
شاید هم مرگ گاهی فکر نکردن به آنچه از ته دل دوست میداری باشد،
فکر نکردن به آنکه میپرستی... آنکه عاشقش بودی.
روزهای زیادی شاید پیش رویم باشد
میتوانم هرروز یکی از این راه ها را انتخاب کنم
این هم خودش یک جور بازی ست.
اگر هم روزهای پیش رویم کم باشد... بهتر!
راه های زیادی برای گذراندن تلخی هاست؛
بالاخره باید یک جوری روزها را شب کرد.
و شب اما تازه آغاز ماجراست!
...
۹۵/۰۶/۱۲