اولین داستان من
همین که رسیدم نشستم جای همیشگی، گوشه ی کافه.
برام دست تکون داد. اونقدر مهربون بود که برای دوستی باهاش کسی این پا و اون پا نمیکرد.
مرد خوبی بود.
اون میدونست کدوم میز رو واسم نگه داره.
قهوه مو که آورد گفت: صبح به این زودی، اینجا؟ امروز میاد؟
گفتم: من اومدم... حتما میاد.
قهوه داغ بود، کمی خوردم و گذاشتمش روی میز، به گاری گل فروشی اون دست خیابون خیره شدم
که صدایی نگاهمو از گل رز آبی گرفت.
روی میز چیزی نبود و جز من کسی توی کافه نبود.
بازم به رزا خیره شدم ...
ولی اشتباه نمیکردم! صدای شالاپ شلوپ از توی فنجون من بود.
نگاش کردم، داشت تقلا میکرد بیاد بیرون.
منو که دید زل زد بهم!
یه نگاه به اطراف کردم، همه چیز عادی بود جز اون!
صبح اول پاییز تو فنجون قهوه ی من یه قورباغه داشت نگام میکرد، عجیب بود یا خنده دار، نمیدونم!
فقط میدونم ازم خواست از توی فنجون بیارمش بیرون.
گذاشتمش روی میز، همین طور داشت نگام میکرد! اونقدر هیجان زده شده بودم که برام مهم نبود
کسی بفهمه دارم با یه قورباغه حرف میزنم.
خیلی کوچیک و خشگل بود یا یه رنگ سبز خاصی که هیچ جا ندیده بودم.
ازم پرسید منتظری؟
گفتم آره
پرسید خیلی وقته؟
گفتم امروز میشه بیست و سه روز
گفت "میاد"
پرسیدم تو از کجا میدونی؟
گفت متشکرم که منو از توی اون قهوه ی تلخ نجاتم دادی.
بعدم پرید و گونه مو بوسید!
سرمو که از روی میز برداشتم قهوه م یخ کرده بود.
نگام افتاد به گاری گل فروشی اون دست خیابون
داشت از خیابون رد میشد میومد سمت کافه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این داستانو وقتی یه شب از تو لیوانم صدای شالاپ شلوپ اومد همینطوری به تشویق یه دوست نوشتم.
بنابراین ادعایی ندارم، و از نقد خوشحال میشم.