کـــــوچ
مرا میلی عجیب به سفر میخواند
حسی عمیق و گیرا پاهایم را به راه میکشد
و راهی بی پایان را طلب میکند.
دلم "رفتن" میخواهد
همین که "اینجـــا" نباشم
مرا بس.
میلی سرشار به سفری بلند
که هیچ رسیدنی نداشته باشد
چشمهایم را ببندم و در فضایی بی پایان، حرکتی مستمر داشته باشم.
و تنها سکوت را بشنوم.
و فقط رفتن باشد و رفتنــــــ...
آنچنان که هرچه پیش میروم هوا لطیف تر و نورانی تر شود.
و هنوز چشمهایم بسته باشد.
و هیچ صدایی مرا از از حس کردنِ لطافتِ اطرافم جدا نکند.
وقلبم برای این چند مدت، تیـــر نکشد.
نمیخواهم به قلبم و آنچه بر آن گذشت بیندیشم.
هر چه بود گذشت...
"کاش حافظه ام سفید میشد".
سفیدی بی رنگ.
مرا به سفر ببر
سفری برای نرسیدن
سفری برای رفتنـــ ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خدمت دوستان خوبم که دلم بهشون گرمه:
قصد من از این نوشته نه فرار از واقعیت هست و نه سفری واقعی و زمینی رو طلب میکنم.
خواستم بگم مقصود من یه سیر روحی و سفری که بدون هیچ وسیله و مقصدی باشه.
بدون رسیدن..
یه چیز شبیه مرگ.
_ شاید من خوب ننوشتم!