چه صبرِ بی قراری برایم گذاشتی
در تمام لحظه های عمیقِ نگاهت میخواندم
چگونه دل خواهی کند
من از روی دانه دانه ی کتیبه های در دست نگرفته ی دستانت
میخواندم
چگونه بی رحمانه رهایم خواهی کرد
درست در آنِ ایمان آوردنِ من
و آیه خواهی خواند:
"قسم به لحظه ی دل بستن مان، میگذرد این غمناکی و تو دل خواهی کند"!
و من چه میدانستم دل کندن چیست؟
من صبورانه بی قرارم
که باز از درون غار مشرکانه ات بیرون آیی و به من خیره شوی
تا من بگویم از تمام ثانیه هایی که به آخرین آیه ات اندیشیدم و
دریغ از دل کندن!
من ناتوان از دل بریدن، و تو مصمم که: "قسم به لحظه ی تپیدنِ دل هامان تو دل خواهی کند"
و من ناتوان از دل کندن.
من به تمام ذرات عطر تنت مومن شدم
ولی آخرین آیه برایم غریب بود
و عطر تو چه قریب...
من کافرم به دل بریدن از دستهایت
من کافرم به لحظه ای فراموش کردنت
پیام آورِ لبخندِ من!
کافرم کردی بعد از آن همه ایمان خالصانه
از پسِ آن همه اشک های قریبانه به سینه ات
شاید نمیدانی
قلبم چه خیره سرانه پر میکشد برای بوسیدن لبهایِ مومنتـــــ!
پیام آورِ من
مرا از برزخ مرداب وارِ آخرین آیه ات برَهان!
که آخرین چنگ زدنهای من است
بر ریسمانِ پیراهنت!
_مومنم کردی به عشقت، جا زدی، تکلیف چیست؟
بر مسلمانی که کافر میشود پیغمبــــــــــــــــــرش!