خیابان بسیار بلنــــــد خاکستری
يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ب.ظ
تصور میکنم میان جمعیتی انبوه و سیاه هستم.
آدمهایی با پاهایی بلند...بسیار بلند! آنچنان که من تا ساق پاهایشان میرسم.
در یک تاریکی گرگ و میش خوف ناک و سردی قرار دارم،
آنچنان که از سکوتش میلی عجیب مرا به سمت خوابی عمیق میکشد،
اما از سرمایش استخوان هایم به طرز مرموزی یخ میزند، و این میل شیرین به خواب را از من میگیرد.
تصور میکنم در خیابانی بلند...بسیار بلند ایستاده ام،
تمام آن پاهای بلند طوری اطراف مرا پوشانده که من تصویری از اطرافم نمیتوانم دریافت کنم،
آنچنان که سرهای باریک و سیاهشان که مدام به اطرافشان میچرخد و فقط نگاه میکند اما نمیبیند،
آسمان را بی رحمانه از من دریغ میکند.
میخواهم بالا بروم، حتی تا کمر هایشان بروم، شاید چیزی ببینم...نوری...
اما چیزی برای بالا بردن من وجود ندارد.
هیچ چیز مرا از هجوم سیاهی ها رها نمیکند.
تصور میکنم بدن های باریک و خاکستری شان مدام حرکت میکند و به اطراف میدود، یا میچرخد...
نمیتوانم طرز حرکت را تشخیص دهم.
سعی میکنم از میان بدنهایشان به روزنه ای برسم، نوری به اندازه کرم شب تابی ببینم.
اما فقط دو رنگ سیاه و خاکستری نصیب چشم هایم میشود.
به این میاندیشم که من در هیچ یک از لحظه های مرگ و زندگی چنین تصویری تقاضا نکرده بودم.
به این میاندیشم که به کدام میل درونم پاسخ دهم!
چشمهایم راببندم و به گرما بیندیشم و طعم شیرین میل به خوابی عمیق را بچشم
و یا از سرمای استخوان هایم فریاد بزنم و بیندیشم که چگونه گرما را بیابم
و چطور این یخ زدگی را از بین ببرم تا بتوانم برای همیشه بخوابم...
تصور میکنم در این خیابان بسیار بلند صداهای عجیب و مبهم و محو
به طرز مداوم و بی وقفه ای به گوش من میرسد.
میان این صداهای عجیب به هیچ وجه صدایی دیگر نمیتواند تشخیص داده شود،
به این میندیشم که پس صدایی که در گلوی من گیر کرده
و هر از گاهی ضجه ی محوی از آن بلند میشود
به گوش هایی که با این فاصله از من قرار دارد نخواهد رسید.
به کف خیابان بسیار بلند خیره میشوم،
صدای ضجه ی محوِ گیر کرده در حنجره ی من
به گوش هایی که با این فاصله از من قرار دارد نخواهد رسید.
آدمهایی با پاهایی بلند...بسیار بلند! آنچنان که من تا ساق پاهایشان میرسم.
در یک تاریکی گرگ و میش خوف ناک و سردی قرار دارم،
آنچنان که از سکوتش میلی عجیب مرا به سمت خوابی عمیق میکشد،
اما از سرمایش استخوان هایم به طرز مرموزی یخ میزند، و این میل شیرین به خواب را از من میگیرد.
تصور میکنم در خیابانی بلند...بسیار بلند ایستاده ام،
تمام آن پاهای بلند طوری اطراف مرا پوشانده که من تصویری از اطرافم نمیتوانم دریافت کنم،
آنچنان که سرهای باریک و سیاهشان که مدام به اطرافشان میچرخد و فقط نگاه میکند اما نمیبیند،
آسمان را بی رحمانه از من دریغ میکند.
میخواهم بالا بروم، حتی تا کمر هایشان بروم، شاید چیزی ببینم...نوری...
اما چیزی برای بالا بردن من وجود ندارد.
هیچ چیز مرا از هجوم سیاهی ها رها نمیکند.
تصور میکنم بدن های باریک و خاکستری شان مدام حرکت میکند و به اطراف میدود، یا میچرخد...
نمیتوانم طرز حرکت را تشخیص دهم.
سعی میکنم از میان بدنهایشان به روزنه ای برسم، نوری به اندازه کرم شب تابی ببینم.
اما فقط دو رنگ سیاه و خاکستری نصیب چشم هایم میشود.
به این میاندیشم که من در هیچ یک از لحظه های مرگ و زندگی چنین تصویری تقاضا نکرده بودم.
به این میاندیشم که به کدام میل درونم پاسخ دهم!
چشمهایم راببندم و به گرما بیندیشم و طعم شیرین میل به خوابی عمیق را بچشم
و یا از سرمای استخوان هایم فریاد بزنم و بیندیشم که چگونه گرما را بیابم
و چطور این یخ زدگی را از بین ببرم تا بتوانم برای همیشه بخوابم...
تصور میکنم در این خیابان بسیار بلند صداهای عجیب و مبهم و محو
به طرز مداوم و بی وقفه ای به گوش من میرسد.
میان این صداهای عجیب به هیچ وجه صدایی دیگر نمیتواند تشخیص داده شود،
به این میندیشم که پس صدایی که در گلوی من گیر کرده
و هر از گاهی ضجه ی محوی از آن بلند میشود
به گوش هایی که با این فاصله از من قرار دارد نخواهد رسید.
به کف خیابان بسیار بلند خیره میشوم،
صدای ضجه ی محوِ گیر کرده در حنجره ی من
به گوش هایی که با این فاصله از من قرار دارد نخواهد رسید.
۹۴/۰۶/۲۲