دست های بزرگـــــــــــ
یک شنبه 8 آذر ماه 1394
با حالی بد و پر از بغض
درحال رفتن به جایی بودم که خبری کاملا بد و سخت رو بشنوم.
که اگر میشنیدم زحمات چندساله و آبروم باهم میرفت.
به همین راحتی.
با همه ی دل آشوبی و بغض و اشک های بی اختیارم
از کسی که دستهای نیرومندش رو قطع کردن
خواستم دستمو بگیره
از کسی که وقتی مشک آب جلوی چشمهاش روی زمین ریخت و ناامید شد
خواستم ناامیدم نکنه.
شنیده بودم چقدر بزرگ و مهربونه ولی به چشم ندیده بودم.
همین که بهش گفتم و اسمشو تو دلم آوردم آشوبم کم شد...
مونده بودم بین دو حالت ترس و امید.
که شنیده بودم درستش هم همینه!
وقتی رسیدم به مقصد چیزی برای نگرانی نبود.
هیچ چیز رو از دست ندادم.
کسی که براش تاحالا لیاقت و عرضه نداشتم که کاری بکنم برام معجزه کرد.
_عهد کرده بودم همه جا بگم که چقدر مهربون و بزرگه،
که بگم برای دستاش هیچ کاری سخت نیست
هیچ کاری
قسم میخورم.
سلام بر عباس(ع) و دستهای بزرگش و قلبـــ مهربانش.
عمو عباس ما یعنی همه عشققق...