کامـلا سیاسی!
هر چه سعی کردم سیاسی بنویسم دیدم حرفهایم خیلی کوبنده میشود.
دیدم من سیاست ندارم!
من رک میگویم... دیدم بعضی جاها خیلی مستقیم حرف میزنم!
فکر کردم شاید به صلاح نباشد. شاید عده ای سوء استفاده گری کنند.
دیدم من چطور باید ینویسم که مسوول گناه کردن برخی جوانان سرزمینم
بی مسوولیت هایی هستند که تنها توجیه شان برای گناهکار نبودن یک صیغه موقت است!
دیدید! من که گفتم نمیتوانم در لفافه بگویم. زیرا آنچه با چشم دیده میشود و واضح نمایان میشود
هرکاری کنی و حجابی دورش بگیری باز هم توی چشم است.
من چگونه باید از یک بی مسولیت که سردسته ی بقیه ی بی مسولیت هاست
انتقاد کنم؟
انتقاد بیشتر ازاین که میخواهم با جرات تمام انگشت اشاره ام به سویش دراز کنم
و بگویم: تو! مسوول تمام بدی های این سرزمینی.
بی کفایت ها و بی مسولیت های بزدلی که دور هم جمع شده اند
و تمام همّ شان و نه غم شان! که غمی ندارند جماعت بی درد و درد نکشیده
این است که حالا توی فلان جلسه چه بگویم که فلان سوال از من نشود!
یا توی مصاحبه ی فردا موقع پاسخ به کدام سوال شان پوزخند بزنم
که دندان شکن تر و خفه کننده تر باشد!
کسانی که خیال میکنند سر خدا هم کلاه گذاشته اند.
زیرا برای دروغ های شان و گاهی راست گفتن هایی که بدتر از صد دروغ است و
آزار دهنده تر است پای خدا را میکشند وسط!
خدا چه میدانست حتی از حرف های خودش برای کلاه گذاشتن سر خودش استفاده میکنند
از قوانین خودش برای بی قانونی
از کتابش برای ثبت کردن وقایع تاسف بار و کارهای ظالمانه
از نامش...
حتی از نامش برای نامدار شدن و شهره ی آفاق و انفس شدن استفاده میکنند.
خدای من.
من میدانم که تو همه را میدانستی!
بهتر از خودشان.
یاد آن پادشاه بزرگ و کله ی گنده ای افتادم که با مگسی از پا درآوردیش
خنده ام میگیرد
نه به کار تو! که تو بزرگی و خواستی حقارت او را بیشتر به من نشان دهی
من خنده ام میگیرد
از توهّم خود بزرگ بینی آدمی که از پس مگسی برنیامد!
و پیام آورت چه دقیق و ریزبینانه گفت که یک حکومت با کفر میماند و با ظلم نه!
باز یاد جمله ی قهرمان زندگی ام افتادم.
قهرمان من گفت: اگر بی دین هستید خب باشید! لااقل آزادمرد باشید.
نه بزدل و احمق و ترسو...
کافرید که باشید، برای خودتان
حداقل ظلم نکنید.
و چقدر حرف های دیگر از ذهنم میگذرد...
که خیلی ها درسش را خواندند.
خیلی ها سالها نشستند و حدیث و کتاب و بحث خواندند
که آخر چه کنند!
حتی از یک لباس هم سوء استفاده کنند. به ردایی هم رحم نکنند.
باورم نمیشود من آمدم که شاهد بی عدالتی و ظلم هایی باشم که در حق ضعیفان میشود.
ظلم هایی که حتی برخی خودشان به خود میکنند.
که این از همه دیدنش سخت تر است.
ظلم که شاخ و دم ندارد.
وقتی در بی عدالتی خفه شدی و سرت را کردی زیر برف ظالمی.
نگران شخص اولی نیستم که چهار صباح دیگر میرود در لاک خودش و دیگر چه اهمیتی دارد
در تمام دوران حکم روایی اش چند بغض گلوگیر شد
دیگر چه سود و ضرری دارد برایش چند پدر شرمنده شد.
اصلا همه به درک!
مهم حساب بانکی بعضی هاست... که تا ابد پر بماند!
خدا زیادش کند، که آتش دوزخ شان زیاد میشود
کاغذ که خوب میسوزد، نه؟!
من تنها نگران جوانان سرزمینم هستم. آنها که برای هر سرزمینی سرمایه ای بی نهایت و ابدی ست
برای هر کم شعوری واضح است که نیروی جوان چیست.
و چقدر سالم بودنش تعیین کننده ی سلیم بودن تمام یک سرزمین.
تشر میزنم و رک میگویم چون از سکوت گذشته است.
چون مجالی برای لفافه و قایم باشک بازی نمانده
چون بی نهایت نیازمند منجی هستیم.
بی نهایتــــ...