در روزهای آخرِ اسفنــــد
در روزهای آخرِ اسفند
در نیمروزِ روشن
وقتی بنفشه ها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبه های کوچک چوبین جای میدهند
جوی هزار زمزمه ی درد و انتظار
در سینه میخروشد
و بر گونه ها روان...
عجیب عمیق تصویر کردی فرهاد!
این روزهای آخر اسفندِ من را
من گذشتم از تمام روزهای سرد و گرمِ بی تو
شاید چند صد کلمه بیشتر بعد از رفتنت بر دهان من نریخته باشد
اما ذهنم...
ذهنم پر بود
از "سوال"
از "آه"
از "کاش"
از "چه میشود تو را"
ذهنم پر بود از لحظه ی بوسیدنم
و حس گرم لبهایی که بر گونه ام لغزید
"آن" ی که اتفاق نیفتاد
نیفتاد تا من هرگونه که میخواهم آنرا هربار مرور کنم.
رنج آنست که دست بر دهانت میگذارند و میگویند چه خاموشی تو!
و تو حتی دیگر نمیخواهی با نگاه معنادارت زل بزنی به چشمهایی که
حواسش هزار خیابان آن طرف تر ست.
درد آنست که ندانی نام هم آغوشی کثیفِ بودن کسی را
میان روزهای خاکستری ای که باید روشن ترین میبود را
چه بگذاری!
آنهم زمانی که حسِّ لزجِ گلوی خون آلودِ قربانی ای
تا بسترت تو را بدرقه میکند.از همه غم انگیز تر آنکه جای شانه ای محکم، برای اشک های آخر وقتت
به تو خالی بودنِ آرزوی ماهی قرمز تنگ، برای رسیدن به دریاست!
جای دستی گرم برای رد شدن از خیالاتِ سراب گونه
به خالیِ گلدانی شکسته از شیطنت کودکی نمکین ست!
این روزهای آخرِ اسفند
تنها فرقشان با دیگر روزهای اول و آخر
عمیق تر شدن دلتنگی، با حس حضور شکوفه هایی غمناک
از تلاشی موزون برای گل دادن میان تمام تیرگی های شهرست.
بهارِ من شانه هایتـــ
بهارِ من دستهایتــــــ
بیا و به تمام شهر بگو به من نگویند
"بهارت مبارک"
_تکرار نشدنی ترین ترانه ی روزهای من:
یه حســی رفته از قلبمــ
درد داشت متن اونم شدید