یک شبــ تو به خوابِ من...
يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ب.ظ
شاید این روزها که من وسط جمعیت بغض میکنم
و تندتند پلک میزنم تا صورتم خیس نشود
روزهایی که یک دفعه قلبم تیر میکشد
میروم جلوی پنچره تا بتوانم راحت تر نفس بکشم
و چایی که برای خودم ریختم را فراموش میکنم
و یخ میکند
روزهایی که به صورت هرکس نگاه میکنم
نمیبینمش
روزهایی که وقتی به خرید میروم رنگِ مورد علاقه ام را به یاد نمی آورم
یا وقتی میخواهم یک یادداشت فرهنگی یا سیاسی بنویسم
اما خودبخود میشود عاشقانه!
و من دست خطم را به یاد نمی آورم
یا روزی که قرارِ یک آشنایی را برایم میگذارند
و من پاک فراموش میکنم کفشهایم را کجا گذاشته ام
روزهایی که
به ترانه ی مورد علاقه ام با یک هدفون خاموش گوش میدهم
شاید درست در همین روزهای تکه پاره و گمشدگیِ من
تو درحالِ نوشتنِ یک متن فوق العاده سنگین فلسفی باشی
یا درحالِ عکس گرفتن از یک نشستِ مهم سیاسی!
یا شاید به شهری دور سفر کرده ای تا
با چند تن از مسوولین درباره وضعیتِ نامناسب خیابان های زادگاهت مصاحبه کنی.
شاید هم با دوستانی که هیچ کدام شبیه من راه نمیروند
خیابانِ بلندی را طی میکنی
تا به جلسه ی کاری ات برسی.
اینقدر اگر از من دور باشی
پس دیشب
سرِ من روی شانه ات چه میکرد؟!
شعر.نوشت:
یک شب تو به خوابِ من مرا بوسیدی
یک هفته ی بعد صورتـــــم را شستم
۹۵/۰۲/۱۲