غربتــِ قرمزِ بی رحمــ
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۵۰ ب.ظ
صدای ریزِ شکستنِ استخوان هایم را میشنوم
وقتی در شهری قدم میزنم که روزی کنار شانه هایت
روزی خیره به کفش هایت
روزی گیجِ گیج
هیچ کجا را نمیشناختم
انگار
دستم در دست خداست
میرفتم
میرفتیم
و نمیدانستم کجا...
چقدر برایم باور نمیشود
کوتاه ترین قدم زدن و این همه خستگی!
انگار کوه کنده باشم
بعید هم نیست
همین که میروم در دل شهر
غربتی مبهم مرا بغل میکند
و در خود فرو میبرد
میچسباند به سینه و نفسم بند می آید
دهانم را میدوزد و
دستهایم را محکمِ محکم میگیرد و میفشارد
انگشتهایم میشکند
میلرزد...
این همه خستگی!
وقتی به چهار راهی میرسم که روزی باهم به آن رسیدیم
تمام خیابان دور سرم میچرخد
تو سر پایین انداخته بودی به دیدن کفش هایم
حس سرخوشی مغروری داشتم وقتی ور اندازم میکردی
بعد هم کودکانه سعی داشتی
نفهمم نگاهت را
نفهمم شوقت را
نفهمم شیطنت دستهایت را برای نزدیک شدن به دستهایم
هنجارها که شعورشان نمیرسد
شوق گرفتن دستهایی که میپرستی چیست...
کاش جرات میکردم و ...
تنها روزی که آرزو کردم چراغ چهار راه برای ابد قرمز بماند
همه ی آدمها وقتی به خیابانی میرسند
مجبورند چشمهاشان را ببندند.
من باید تمام طهران را چشم بسته گز کنم!
وقتی در کودکی اشتیاق داشتم برای دیدن تمام شهر
چه میدانستم تا این حد خیابان ها میتوانند بی رحم شوند!
_من خسته ام از هرچه خیابان امروز...
16/فروردین/1395
خستــــــــــــه
۹۵/۰۲/۱۹