بـــــاتلاق
سه شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۰ ب.ظ
کاش اصلا جاندار نبودم
که بخواهم از هر یادآوری جان بدهم
کاش ماهی بودم
فراموشی رویه ی زندگی ام بود
تا جان ندهم از رفتنی که از آغاز هم "آمدن" نبود
من می اندیشم سوزناک ترین لحظه های عمر آدمی
آنجاست که از گذشته جز فراموشی نخواهد
و از آینده جز تکرار نشدن نخواهد
و از امروزش جز گذر کردن ...
شبهایی میرسد که بدونِ نگاه کردن به قفل در بی هراسِ از دست دادنِ چیزی
درون زندان رختخوابش جان میدهد و چشمهایش بسته میشود؛
و صبح بدونِ فکرکردن به خوابِ خوش یا ناخوشِ دیشب
جسدِ متحرکش را از باتلاقی که درونش بود، بیرون میکشد
بدون آن که لبخندِ ساختگی کسی او را از دنیای سکوت و خلسه اش جدا کند
ظهرهایی میرسد که آدمی دیگر از گرمای روحبخش خورشید
نه هوسِ سایه ای میکند و نه نورش چشمهایش را آزار میدهد
بی هیچ دلیلی برای قدم زدن، تمام عصر راه میرود
میان خیابانی که دیگر مطمئن نیست کدام خاطره باید او را غم انگیز کند
و باز شب و بازگشتن جنازه ای به خانه.
اظهار به خوشحالی همان قدر غم انگیزست که تظاهر به دوست داشتن
تظاهر به امیدواری به روزهای خوب، وقتی بیشترین اطمینانی که دنیا به آدمی داده
نرسیدنِ رزوهای خوب است.
بیشترین چیزی که در اثبات آن موفق شده است.
آن وقت است که فکر کردن به دنیای عجیبِ بعد از مرگ دیگر چندان هم خوفناک یا هیجان انگیز نیست.
اندیشیدن به ابدیت برایت سخت میشود
زیرا همه ی آنچه دیده ای و برایت خودش را ثابت کرده است
در چشم برهم زدنی تمام شده، و ابدیت و تصورِ پایان نیافتن،
انگار شوخی ذهن است برای دیوانه کردنت!
وقتی دلیلی ندارد خوشی پایان نیابد.
یا ناخوشی...
و کاش نرسد نقطه ای که آدمی باورهایش را به سخره بگیرد
یا به آنچه در گذشته بوده بی رغبت و نالان شود
که هیچ زجری دل آزرده تر از پشیمانی نیست!
خوب شدن با مثلِ روز اول شدن، تفاوت دارد.
که بخواهم از هر یادآوری جان بدهم
کاش ماهی بودم
فراموشی رویه ی زندگی ام بود
تا جان ندهم از رفتنی که از آغاز هم "آمدن" نبود
من می اندیشم سوزناک ترین لحظه های عمر آدمی
آنجاست که از گذشته جز فراموشی نخواهد
و از آینده جز تکرار نشدن نخواهد
و از امروزش جز گذر کردن ...
شبهایی میرسد که بدونِ نگاه کردن به قفل در بی هراسِ از دست دادنِ چیزی
درون زندان رختخوابش جان میدهد و چشمهایش بسته میشود؛
و صبح بدونِ فکرکردن به خوابِ خوش یا ناخوشِ دیشب
جسدِ متحرکش را از باتلاقی که درونش بود، بیرون میکشد
بدون آن که لبخندِ ساختگی کسی او را از دنیای سکوت و خلسه اش جدا کند
ظهرهایی میرسد که آدمی دیگر از گرمای روحبخش خورشید
نه هوسِ سایه ای میکند و نه نورش چشمهایش را آزار میدهد
بی هیچ دلیلی برای قدم زدن، تمام عصر راه میرود
میان خیابانی که دیگر مطمئن نیست کدام خاطره باید او را غم انگیز کند
و باز شب و بازگشتن جنازه ای به خانه.
اظهار به خوشحالی همان قدر غم انگیزست که تظاهر به دوست داشتن
تظاهر به امیدواری به روزهای خوب، وقتی بیشترین اطمینانی که دنیا به آدمی داده
نرسیدنِ رزوهای خوب است.
بیشترین چیزی که در اثبات آن موفق شده است.
آن وقت است که فکر کردن به دنیای عجیبِ بعد از مرگ دیگر چندان هم خوفناک یا هیجان انگیز نیست.
اندیشیدن به ابدیت برایت سخت میشود
زیرا همه ی آنچه دیده ای و برایت خودش را ثابت کرده است
در چشم برهم زدنی تمام شده، و ابدیت و تصورِ پایان نیافتن،
انگار شوخی ذهن است برای دیوانه کردنت!
وقتی دلیلی ندارد خوشی پایان نیابد.
یا ناخوشی...
و کاش نرسد نقطه ای که آدمی باورهایش را به سخره بگیرد
یا به آنچه در گذشته بوده بی رغبت و نالان شود
که هیچ زجری دل آزرده تر از پشیمانی نیست!
خوب شدن با مثلِ روز اول شدن، تفاوت دارد.
۹۵/۰۷/۰۶