واســه پــــر واز کــردن
30 دی 1395
وسط روز بود، توی خیابون بودیم
براش پیام اومد که ساختمون پلاسکو آتیش گرفته
ازش گذشتیم به این خیال که حتما یکی دو تا مغازه از بی احتیاطی سوختن
شب رسیدم خونه
اینستاگرام رو باز کردم
پر از عکسهای ساختمون بلند و آتیش گرفته و تخریب شده بود
پر از عکسهای وحشتناک
ماتم برد
فهمیدم انگار خیلی جدی و بزرگ تر از اونی بوده که فکر میکردم
کی میدونه یعنی چی که از زیر آوار مسیج بدی به خانواده ت بگی "من زنده ام" ؟!
کی میدونه یعنی چی که تو خودت، رفیقت زیر آتیش و آوار باشین ببینی یه عده دارن باهات سلفی میگیرن!
کی میدونه یعنی چی که چشمات به آهن پاره ها باشه و منتظر تنِ پسرت باشی؟
یاد خاطرات شب عیدم افتادم
توی اون ساختمون میگشتیم و صدای تق تق چندتا ترقه و بازی بچه ها رو یادم اومد.
خنده هامون و چرخیدنامون تو ساختمون
ساختمون قدیمی که دیگه نیست!
با دیدن عکس بهنام میرزاخانی اشکام ریخت... شهید شده بود.
نمیدونستم چیکار کنم
فرداش وقتی شنیدم یه سری رفتن سازمان انتقال خون
تعجب کردم چرا زودتر به ذهنم نرسید؟
از صبح جمعه راه افتادیم سمت سازمان
کوچیکترین کمکی که میتونستم بکنم رو نشد انجام بدم.
گفتن هموگلوبین خونت کمه!
لعنت به من که همیشه یه چیزی تو بدنم کمه!
_ هنگام اندوه: لا الهَ الّا انتَ سُبحانکَ اِنّی کنتُ منَ الظّالمین
_ یه وقتایی واسه پرواز کردن... فقط انگار حق داری بسوزی!