ماجـــــرای ...
پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۲۷ ب.ظ
اگر فیلم "ماجرای نیمروز" را ندیده اید، متن را بخوانید.
برای دیدن ماجرای نیمروز شوقی داشتم که دلیلش دانستن موضوع فیلم، کارگردان هنرمندش
و البته حضور بازیگران برجسته اش بود.
.
هنگام دیدن فیلم به شکل عجیبی با آن ارتباط گرفتم و واردش شدم.
کاملا حس اینکه من الان در سال 1360 هستم را داشتم
نگرانی داشتم برای لو نرفتن ماموریت ها
به تمام شخصیت ها مشکوک میشدم که کدام شان نفوذی است
حرص میخوردم از کم داشتنِ نیروهایمان
از شنیدن خبر شهادت دکتر بهشتی شوکه شده بودم و ناراحت
از یک دقیقه ای به بعد تماشاگران تکیه شان را از صندلی برمیداشتند
و درحالی که از استرس دستشان جلوی دهانشان بود به جلو خم میشدند
با وقایع پیش میرفتیم تا رسیدیم به تاریخ اتفاق نیمروزِ مهم
صبح زود بود نیروها از اتفاقات گذشته سخت اندوهگین و عصبانی
عزم شان را جزم میکنند برای ماموریت و گرفتن یک خانه تیمی مهم که یک عضو اصلی و سرکرده گروه داخلش بود
(از استرس دچار سردرد بودم)
نیروها وارد عمل شدند و صدای تیر اندازی ، اول صبح، بدون هیچ صدای اضافه ای محل را پر کرد
جز دو شخص که زخمی میشوند باقی موفق میشوند خانه را تخلیه کنند.
دیدن جنازه های خونی حس چندش آور و عذابی میداد که انگار بوی خون شان را هم میشنیدم!
صدای اذان ظهر می آید و ماموریت تمام شده است.
به شکل عجیبی حس خستگی داشتم و دلم از کشته شدن منافقان خنک بود!
میخکوب صندلی بودم که سالن روشن شد و با بهت، حس غرور،
و چند حس عجیبی که هنوز نمیدانم اسمشان را چه بگویم سالن را ترک کردیم.
و باز وارد سال 1396 شدم.
________________________________
یک فیلم چقدر مگر میتواند قوی ، عالی و اثر گذار باشد؟
ماجرای نیمروز تمام ویژگی های یک فیلم درجه یک را دارد.
بین خودمون باشه ولی انتهاش دلم میخواست کارگردان رو یه فص ... کتک، ماچ، نمیدونم ولی دوس داشتم دم دستم بود!
ـــــــــ
بعدا نوشت:حتی برای بار دوم هم فیلم هیجانش رو منتقل کرد بهم!
برای دیدن ماجرای نیمروز شوقی داشتم که دلیلش دانستن موضوع فیلم، کارگردان هنرمندش
و البته حضور بازیگران برجسته اش بود.
.
هنگام دیدن فیلم به شکل عجیبی با آن ارتباط گرفتم و واردش شدم.
کاملا حس اینکه من الان در سال 1360 هستم را داشتم
نگرانی داشتم برای لو نرفتن ماموریت ها
به تمام شخصیت ها مشکوک میشدم که کدام شان نفوذی است
حرص میخوردم از کم داشتنِ نیروهایمان
از شنیدن خبر شهادت دکتر بهشتی شوکه شده بودم و ناراحت
از یک دقیقه ای به بعد تماشاگران تکیه شان را از صندلی برمیداشتند
و درحالی که از استرس دستشان جلوی دهانشان بود به جلو خم میشدند
با وقایع پیش میرفتیم تا رسیدیم به تاریخ اتفاق نیمروزِ مهم
صبح زود بود نیروها از اتفاقات گذشته سخت اندوهگین و عصبانی
عزم شان را جزم میکنند برای ماموریت و گرفتن یک خانه تیمی مهم که یک عضو اصلی و سرکرده گروه داخلش بود
(از استرس دچار سردرد بودم)
نیروها وارد عمل شدند و صدای تیر اندازی ، اول صبح، بدون هیچ صدای اضافه ای محل را پر کرد
جز دو شخص که زخمی میشوند باقی موفق میشوند خانه را تخلیه کنند.
دیدن جنازه های خونی حس چندش آور و عذابی میداد که انگار بوی خون شان را هم میشنیدم!
صدای اذان ظهر می آید و ماموریت تمام شده است.
به شکل عجیبی حس خستگی داشتم و دلم از کشته شدن منافقان خنک بود!
میخکوب صندلی بودم که سالن روشن شد و با بهت، حس غرور،
و چند حس عجیبی که هنوز نمیدانم اسمشان را چه بگویم سالن را ترک کردیم.
و باز وارد سال 1396 شدم.
________________________________
یک فیلم چقدر مگر میتواند قوی ، عالی و اثر گذار باشد؟
ماجرای نیمروز تمام ویژگی های یک فیلم درجه یک را دارد.
دیدنش نه تنها مهم و لذت بخش است که به نظرم واجب است!
... 31/فروردین/1396
بین خودمون باشه ولی انتهاش دلم میخواست کارگردان رو یه فص ... کتک، ماچ، نمیدونم ولی دوس داشتم دم دستم بود!
ـــــــــ
بعدا نوشت:حتی برای بار دوم هم فیلم هیجانش رو منتقل کرد بهم!
ببین چقد خوب نوشتی که رفتم کامنتارو هم خوندم ببینم ملت چی گفتن والا
برای بار سوم هم برو ببین شاید کارگردانشم بود تونستی بکُشیش یا ... :)