شبیه یادداشت های روزانه!
از صدای شلوغ تو خیابون ها، خودمو با کلی درد سر میکشم بیرون و میرسونم
به خونه، از صداهای همهمه وار و تو در توی داخل مترو که ترکیبی از صدای
فروشنده هاس و کنار دستیم که تو اون وضعیتِ بغرنج و مزخرف داره با تلفن حرف
میزنه، صدای بقیه ی مسافرا که دارن با همدیگه راجع به بی اهمیت ترین
موضوعات دنیا حرف میزنن. وقتی یه گوشه از حرفای بعضیا رو میشنوم میخوام سر
یکیو بگیرم بزنم تو در مترو! حرف زدنای مردم درباره عوض کردنِ ماشین فلانی و
رونماییش توی عروسی بهمانی، ست کردن لباس شون برای مهمونی آخر ماه که فقط
الان کفشش مونده و نمیدونه دقیقا پاشنه چند سانتی بخره یا صورتی کثیف بخره
یا صورتی تمیز! پاپیون کفشش کج باشه یا صاف! و اظهار گیج شدن و اینکه وای
خدا نمیدونم چیکار کنم و دلداری طرف مقابل که از همه ش خنده دار تره این که
غصه نخور حالا یه خوبشو پیدا میکنی...
حرف زدن تین ایجر (Teen ager) ها خیلی جالبه برام. وقتی دختری که هنوز
20 سالش نشده ولی از یه 30 ساله ام بیشتر تجربه ی صحبت و مراوده با مردا رو
داره. حرفاشون درباره پسر خجالتی تو آموزشگاه زبان، یا پسر خوش تیپِ کلاس
موسیقی شون انقد یهو گل میکنه که کم کم کل یه واگن به اونا گوش میدن و
خودشونم از روی همون حس های بچگونه که همه مون میدونیم چیه، از اینکه
دیگران دارن نگاشون میکنن مغرور میشن و حتی خودشون میزنن به اون راه که "ما
نمیدونیم همه تون دارید نگامون میکنید" ... بعضیا لبخند تمسخر آمیز میزنن
که ببین تورو خدا یه الف بچه، یه عده پا به سن گذاشته زیر لب یه چیزی میگن
که احتمالا یه استغفراللهی، خدا نابودتون کنه ای، خدا نصیب نکنه ای چیزیه،
شایدم دعاشون میکنن و یه عده ام از حرفاشون کیف میکنن!
از اون بازارچه ی زیر زمینی به اسم مترو که درمیام میرسم به کلی ماشین و
راننده که همه شون سعی دارن تو رو به یه مقصدی برسونن و باید از بین شون
یه جوری خودمو بکشم بیرون...
توی خیابون مناظر آزار دهنده ی بعدی شروع میشه! بچه های کوچیک کار،
فقیرهایی که یا دست و پا ندارن یا چشم شون نمیبینه یا کلا مشکل جسمی بزرگی
دارن که دیدن شون دلمو به درد میاره، وقتی نمیتونم براشون کاری کنم. کنار
همین تیره روزی ها و فقر یه عده مرفه بی غم به چشمم میخورن که پول داره
از چشماشون میزنه بیرون ولی حتی از اون بچه های کار هم فقیرترن... آدمهایی
که انگار به جز مو و ناخن و لباس جایی برای خرج کردن پولهاشون ندارن. جالب
تر اینه که هرچی خرج میکنن و سعی دارن قشنگ تر بشن و بیشتر دیده بشن، کریه
تر و کثیف تر و بدبخت تر به نظرم میان. دیدن شون هیچ لذت و فراخ خاطری به
کسی نمیده، چی از این بدبختانه تر؟
پس توی شهر که راه میرم مجبورم از خیلی چیزا چشم بپوشم و نگاهم نره سمت شون.
به خونه که میرسم و جواب دادن به سوالات همیشگی تموم میشه، میرسم به قسمت خوبِ ماجرا:
میرسم به جایی که انگار امن ترین جای دنیاست برام. گوشه اتاق و رخت خوابم درست زیر پنجره که ماه ازش پیداست.
وقتی میرم توش انگار یه جنگ زده رسیده به پناه گاهش
انگار یه فراری رسیده به نقطه ی امن
انگار یه بچه رسیده به بغل مادرش!
شاید بگید دارم پیاز داغ شو زیاد میکنم اما واقعا همینه برام. میرم داخل رخت خوابم تو تاریکی مطلق
پناه میگیرم تو بالشم و همه ی بدی های اون روزو میریزم از پنجره دور
چشمامو میبندم که رویاها مو دنبال کنم، خواب چیزایی که دوس دارم ببینم، به هرچی دلم میخواد فکر کنم بدون اینکه کسی، صدایی، شکل و شمایلی حواسمو پرت کنه...
به نظرم تاریکی خوبیش اینه! اینکه چیزی حواستو از فکر کردن پرت نمیکنه، چیزی حواستو از بیخیالی هم پرت نمیکنه
پناه میگیرم و به حرفای خوبش، به نگاه هاش، به تصدق رفتن هاش فکر میکنم
زل به میزنم به صفحه گوشیم و کلمه هایی که منو باهاشون خطاب میکنه نگاه میکنم
حرفا و مهربونی هاشو میبینم و ته دلم یه چیزی وول میخوره و قلقلکم میده، میخندم
بعدش هم انگار امن ترین آغوش دنیا بغلم کرده باشه، چشمامو میبندم و به آنی خوابم میبره.
فرداش روز از نو ...