قطار که از تونل درآمد بوی خوبی آمد، بوی باران، بوی نم، بوی دلنشینی که هرروز منتظرش هستم.
همین که رسیدم نشستم جای همیشگی، گوشه ی کافه.
برام دست تکون داد. اونقدر مهربون بود که برای دوستی باهاش کسی این پا و اون پا نمیکرد.
مرد خوبی بود.
اون میدونست کدوم میز رو واسم نگه داره.
قهوه مو که آورد گفت: صبح به این زودی، اینجا؟ امروز میاد؟
گفتم: من اومدم... حتما میاد.