یعنی تقصیر خودم بود میتونستم اذیت نشم.
میخواهم روزی برسد از این عصر تعفن بگذرم، روزی که فرق انسان و حیوان، خوبی و بدی، زشت و زیبا، مشخص شود.
میخواهم شهری پیدا کنم مردمش ندانند دروغ یعنی چه! کودکانش ندانند کار چیست!
میخواهم خیابانی باشد که صحنه ی ورانداز کردنِ یک ماده توسط یک نر، چشمهایم را نیازارد
و حس لزج و چندش و سنگینی نگاهی را روی خنده هایم نداشته باشم.
جایی که دستی بر سینه ای نکوبد و بی اعتنا رد نشودو حقارت بشری معنا نیابد
و نگاه مات و خیس کودکی روی شیشه های ماشینهای شهر انعکاس نگیرد
شهری که لذت گاز زدن سیبی میان تمام انسان ها پخش شود
خسته ام از این همه حیوان که در شهر زندگی میکنند، شهری که هیچ نشانی از شهر واقعی ندارد
بلکه یک مشت موجودِ گربه صفت مثل زالویی دور هم گردآمده اند
و مثل مارهای پر از زهر درهم میلولند و شعارشان قانون جنگل است
اینکه اگر نیش نزنی،نیش میخوری،و اگر ندری، دریده میشوی...
جایی عذاب آور، پر از بوی خون و دستهایی ظاهرا پاک!
این تصاویر بیش از هرچیزی ذهن و قلب مرا میسوزاند.
گفتی "هوالبصیر" که هی خودخوری کنم
یعنی خدا ندید که بر ما چه ها گذشتــــ ؟!
یه جا یه عکس بود یه متن هم زیرش با این مضمون:
دانشجوهای هنر وقتی میخوان برن بیرون
میگن پنج دقیقه صبر کن موهامو نامرتب کنم.
صدای ریزِ شکستنِ استخوان هایم را میشنوم
وقتی در شهری قدم میزنم که روزی کنار شانه هایت
روزی خیره به کفش هایت
روزی گیجِ گیج
هیچ کجا را نمیشناختم
انگار
دستم در دست خداست
میرفتم
میرفتیم
و نمیدانستم کجا...