میگفت "عکاسی یه دروغه، و تو باید سعی کنی بهتر از همه دروغ بگی"
روزه ی سکوتــــــــ گرفته ای و
هرروز هزاران مسیـــــح
در مـــن
مصلوبـــ میشوند!
_ ...
صدای ریزِ شکستنِ استخوان هایم را میشنوم
وقتی در شهری قدم میزنم که روزی کنار شانه هایت
روزی خیره به کفش هایت
روزی گیجِ گیج
هیچ کجا را نمیشناختم
انگار
دستم در دست خداست
میرفتم
میرفتیم
و نمیدانستم کجا...
در روزهای آخرِ اسفند
در نیمروزِ روشن
وقتی بنفشه ها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبه های کوچک چوبین جای میدهند
جوی هزار زمزمه ی درد و انتظار
در سینه میخروشد
و بر گونه ها روان...
عجیب عمیق تصویر کردی فرهاد!
این روزهای آخر اسفندِ من را