22تیر
قطار که از تونل درآمد بوی خوبی آمد، بوی باران، بوی نم، بوی دلنشینی که هرروز منتظرش هستم.
هرروز هم اگر این بو بیاید برای من یکی تکراری نمیشود. چرایش را نمیدانم!
خواهری سرش را از روی شانه های لاغرم برمیدارد و چندبار بو میکشد و فین فینش حواس مرا هم جمع میکند که بو بکشم
بارون اومده! اره! خانوم کنار دستی من : "اره ما که مولوی بودیم بارون گرفت زیادم بود"!
من دلم خوشحالی میکند که آخ باز باران! جنس لطیف دستهایش که گونه هایم دلتنگش بود.
گفتم خداروشکر! چقدر خوب شد.
خواهری میگوید: چقدر خوابم میاد!
فردا شب، پنجشنبه 22 تیر ماه داشتند می آمدند برای مراسم آینده اش تاریخ تعیین کنند
مراسم خواستگاری برایش استرس داشت و چند روزی میشد که دنبال لباس تمام شهر را زیر و رو کرده بود
و بالاخره لباسی خریده بودیم، من میگفتم بازهم دقیقه نود پیدا کردی!
هرچند باز فردا صبحش لباس را پس داد که به دلم ننشسته و لباس دیگری خرید.
.
راست میگوید ادم باید هرچیز که میخواهد با آن زندگی کند به دلش بنشیند.
ممکن است از چیزی یا کسی خوشت بیاید اما به دل نشستن فرق دارد!
مثل خانه، مثل لباس، مثل کتاب، مثل کفش، مثل تلفن، مثل دوست، مثل همسر
.
اما گاهی وقت ها بعضی چیزها به دلت مینشیند و بعد از ازدست رفتنش
روزی که توی ایستگاه قطار
وقتی پسرک فال فروش التماست میکند و تو به این فکر میکنی که
"فال و تفال من اویی بود که رفت و بهانه ها آورد و نه منطقی اورد و نه احساسی
فال من دست هایی بود که لمسشان نکردم"
درست همین وقت است که میفهمی آن دلنشینِ رفته، اشتباه بود
شاید هم رسم دنیا اشتباه!
رسمی که برای نگه داشتن دو قلب کنار هم، دنبال منطق و عرف بود
رسمی که "اگر" ها داشت و ...
و تو تمام روزهای بعد از آن میمانی بین اینکه رسم و عرف و دنیا بی منطق و اشتباه است
یا دلی که برایش قنج میرفت و به دلت خوش نشسته بود و تمام وجودت لب های شیرین و شکر اش را میطلبید.
سوالی که احتمالا تا همیشه جوابی برایش پیدا نخواهی کرد
چون نه تو رسم دنیا را برپا کرده ای
و نه از دست دادن دلت دست خودت بود.
.
بنشین که خوش نشسته ای به دل ...
وقتی دلم درگیر تو ست
من از خدا پُر می شوم
مثل اینکه
برای دوست داشتن ات
هیچ وقت قرار نبوده است بمیرم