یه جا یه عکس بود یه متن هم زیرش با این مضمون:
دانشجوهای هنر وقتی میخوان برن بیرون
میگن پنج دقیقه صبر کن موهامو نامرتب کنم.
یه جا یه عکس بود یه متن هم زیرش با این مضمون:
دانشجوهای هنر وقتی میخوان برن بیرون
میگن پنج دقیقه صبر کن موهامو نامرتب کنم.
سالها قبل تر از این، کوچکتر که بودم
یک شب در خانه فیلمی را پدر نگاه میکرد
جنگی بود
اما ایرانی نبود
گاهی نمیدونم از سیاست خوشم میاد یا نه!
نمیدونم اصلا آدم سیاسی ای هستم یا نه!
میتونم سیاست مدار باشم یا نه!
وقتی ازم پرسید اصلاحاتی ای یا اصولگرا
گفتم اصلاحاتی نیستم
اما به نظرم این حزب بازیا نباشه بهتره...
همین بازیا همه رو میندازه به جونِ هم و ...
دو جبهه میشن و طبعا دربرابر هم قرار میگیرن.
اینکه داخل یه کشور یه عده شرقی و یه سری غربی بشن و واستن جلو هم که
سنگ رو سنگ بند نمیشه!
گفت نه! حزب باید باشه!
گفتم خب باشه ببینیم چی میشه!
ولی من از هرچی آدم مزدور و آویزون و باج خور و باج ده و چاپلوسِ متنفرم!
از بعضی حرفاش مغزم سوت کشید
حرفایی که حتی نمیتونم پیش خودم تکرارشون کنم.
و فهمیدم هنوز اطلاعاتم کامل نیست!
هنوز سیاسی نیستم.
اما دلم میتپه واسه "ایـــرانمـــــــــــ"
وبه خاطرش هرکاری میکنم.
آخر بحث هم گفتم من حق گرا ام
و میدونم جبهه ی اصلاحات حق نمیگه!
و السلام!
هر چه سعی کردم سیاسی بنویسم دیدم حرفهایم خیلی کوبنده میشود.
دیدم من سیاست ندارم!
من رک میگویم... دیدم بعضی جاها خیلی مستقیم حرف میزنم!
فکر کردم شاید به صلاح نباشد. شاید عده ای سوء استفاده گری کنند.